در جست و جوی حقیقت(پارت 15)
آنچه گذشت:
بعد از اینکه سرباز او را از میان ماش آلات که بوی بنزینشان اکنون بیشتر زننده شده بود رد کرد جلوی جسد سرباز دختری ایستادند که...
ادامه داستان:زمان حال:
که فرق سرش از برخورد با جسمی شکسته بود و دور تا دورش خون مانند رودی جاری شده بود. شدو با یک نگاه متوجه شد که آن جسد ساراست و تمام صحنه ها از جلوی چشمش رد شد و اکنون بیشتر حس گناه او را در بر گرفته بود. شدو با همان چهره ی قبلش رو به سرباز کرد و با صدای محکمی گفت:چرا منو به اینجا اوردی؟...میدونم مقصر مرگشون منم ولی-... سرباز حرفش را قطع کرد و گفت:نه نه رئیس راستش برای این گفتم بیاید. به گوشه ی کاغذ آقشته به خون که از جیب لباس قرمز شده ی سارا بیرون زده بود اشاره کرد. شدو بی انکه زانو اش به زمین بخورد جلوی جسد زانو زد و به ارامی کاغذ را برداشت...کاغذ فقط قسمتی که بیرون زده بود قرمز بود و بقیه اش نشان میداد که تازه هست و تا های روی کاغذ نشان از تازگی آن داشت. شدو در ذهنش تمام حالت های ممکن را چید و آمادگی هرچیزی را داشت ... البته فقط لازم بود تا های کاغذ را باز کند تا متوجه شود زندگی سرشار از اتفاق های غیرمنتظره هست:
امروز روز اول خدمته...امیدوارم مثل شدو بشم
شدو بعد از خواندن این جمله برای چند ثانیه دنیا برایش ثابت شد و صدای سارا در گوشش طنین انداز شد:راستش رئیس...امروز روز اول خدمتمه
زیر نوشته یک عکس کوچک از سارا و دختر کوچکی با موهای بلند بود که هر دو لباسی رزمی بر تن داشتند و پشت به پشت هم به یکدیگر تکیه دادند.
قطرات باران هر لحظه بیشتر از قبل کاغذ و عکس کوچک را خیس می کرد و گویا باران گریه های نکرده ی شدو بود. شدو غرق در حس گناه بود که صدای رعد و برق از دریای احساساتش او را بیرون کشید. شدو ارام و با احتیاط برگه را مثل قبل تا کرد و مانند جواهری در جیب کتش گذاشت و لب زد: تو و بقیه بیشتر از چیزی بودید که فکر می کردید.
سپس بلند شد و چهره اش سرد بود ولی با اندکی دقت میشد حس گناه و خشم را دید و در درونش پر از احساساتی چو خشم و گناه و ناراحتی بود. گلویش را صاف کرد و با لحن قبلیش گفت: رعد و برق شروع شد..اگر کاری ندارید من برم. سرباز ادای احترام و سپس خداحافظی کرد .. شدو هم در در مقابل این کار را کرد.
چند دقیقه بعد:
شدو همراه با یک پلاستیک پر از غذا های حاضری و بیرونی پشت در ایستاده بود. کلاهش را برداشت و جلویش گرفت... نمی تونست در بزنه... هنوز نتوانسته بود این اتفاقات را هضم کند ولی با فکر کردن به"او"به خودش امید داد و گویا هر قطره که از کتش چکه می کرد تکه ای عذابش بود که رهایش میکرد. نفس عمیقی کشید و ارام دستش را روی دستگسره ی طلایی در گذاشت و با باز شدن در صدایش در خانه مانند موجی سرازیر شد: سلام من اومدم.....
نویسنده:خب نظرتان؟
عاراستی.. توی یک جایی بود ایوان میگه:درد را باران نمی شوید ولی زیر باران گریه کن... اینجا رو من از اهنگ گریه کن از شجریان برداشتم...میدونید انگار یه حسی میگفت این برای این صحنه ساخته شده با اینکه من حتی بهش فکرم نمی کردم... انگار ..شاید مسخره باشه ولی انگار خود ایوان اینو انتخواب کرد:)
بعد از اینکه سرباز او را از میان ماش آلات که بوی بنزینشان اکنون بیشتر زننده شده بود رد کرد جلوی جسد سرباز دختری ایستادند که...
ادامه داستان:زمان حال:
که فرق سرش از برخورد با جسمی شکسته بود و دور تا دورش خون مانند رودی جاری شده بود. شدو با یک نگاه متوجه شد که آن جسد ساراست و تمام صحنه ها از جلوی چشمش رد شد و اکنون بیشتر حس گناه او را در بر گرفته بود. شدو با همان چهره ی قبلش رو به سرباز کرد و با صدای محکمی گفت:چرا منو به اینجا اوردی؟...میدونم مقصر مرگشون منم ولی-... سرباز حرفش را قطع کرد و گفت:نه نه رئیس راستش برای این گفتم بیاید. به گوشه ی کاغذ آقشته به خون که از جیب لباس قرمز شده ی سارا بیرون زده بود اشاره کرد. شدو بی انکه زانو اش به زمین بخورد جلوی جسد زانو زد و به ارامی کاغذ را برداشت...کاغذ فقط قسمتی که بیرون زده بود قرمز بود و بقیه اش نشان میداد که تازه هست و تا های روی کاغذ نشان از تازگی آن داشت. شدو در ذهنش تمام حالت های ممکن را چید و آمادگی هرچیزی را داشت ... البته فقط لازم بود تا های کاغذ را باز کند تا متوجه شود زندگی سرشار از اتفاق های غیرمنتظره هست:
امروز روز اول خدمته...امیدوارم مثل شدو بشم
شدو بعد از خواندن این جمله برای چند ثانیه دنیا برایش ثابت شد و صدای سارا در گوشش طنین انداز شد:راستش رئیس...امروز روز اول خدمتمه
زیر نوشته یک عکس کوچک از سارا و دختر کوچکی با موهای بلند بود که هر دو لباسی رزمی بر تن داشتند و پشت به پشت هم به یکدیگر تکیه دادند.
قطرات باران هر لحظه بیشتر از قبل کاغذ و عکس کوچک را خیس می کرد و گویا باران گریه های نکرده ی شدو بود. شدو غرق در حس گناه بود که صدای رعد و برق از دریای احساساتش او را بیرون کشید. شدو ارام و با احتیاط برگه را مثل قبل تا کرد و مانند جواهری در جیب کتش گذاشت و لب زد: تو و بقیه بیشتر از چیزی بودید که فکر می کردید.
سپس بلند شد و چهره اش سرد بود ولی با اندکی دقت میشد حس گناه و خشم را دید و در درونش پر از احساساتی چو خشم و گناه و ناراحتی بود. گلویش را صاف کرد و با لحن قبلیش گفت: رعد و برق شروع شد..اگر کاری ندارید من برم. سرباز ادای احترام و سپس خداحافظی کرد .. شدو هم در در مقابل این کار را کرد.
چند دقیقه بعد:
شدو همراه با یک پلاستیک پر از غذا های حاضری و بیرونی پشت در ایستاده بود. کلاهش را برداشت و جلویش گرفت... نمی تونست در بزنه... هنوز نتوانسته بود این اتفاقات را هضم کند ولی با فکر کردن به"او"به خودش امید داد و گویا هر قطره که از کتش چکه می کرد تکه ای عذابش بود که رهایش میکرد. نفس عمیقی کشید و ارام دستش را روی دستگسره ی طلایی در گذاشت و با باز شدن در صدایش در خانه مانند موجی سرازیر شد: سلام من اومدم.....
نویسنده:خب نظرتان؟
عاراستی.. توی یک جایی بود ایوان میگه:درد را باران نمی شوید ولی زیر باران گریه کن... اینجا رو من از اهنگ گریه کن از شجریان برداشتم...میدونید انگار یه حسی میگفت این برای این صحنه ساخته شده با اینکه من حتی بهش فکرم نمی کردم... انگار ..شاید مسخره باشه ولی انگار خود ایوان اینو انتخواب کرد:)
- ۵.۷k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط